سروده هایی لایق شیر علی - Лоик Шерали
زهـــــــر بــــادا شیر مــــــادر بـــر کسی
کــــو زبـــان مــــادری گــــم کــــرده است...

Loiq Sher-Ali (1941 - 2000, in Tajik/Persian: Лоиқ Шералӣ/لائق شیرعلی) was a Tajik poet, Iranologist and one of the most celebrated Persian Literature figures of Tajikistan and Central Asia.
****************************
گــــردی همـــــه از گردش گــــــردون خوردیـــــــم
در عشـــــق غـــــم لیلــــی و مجنون خوردیـم
از سینهـــی مــــادران همـــــه شیر سفید
از سینهـــی تاریخ همه خون خوردیم
در عشـــــق غـــــم لیلــــی و مجنون خوردیـم
از سینهـــی مــــادران همـــــه شیر سفید
از سینهـــی تاریخ همه خون خوردیم
" تلاقی تغزّل و حماسه در اشعار لایق شیرعلی "
بچگیام
«بچگیام بی کس و تنها گذشت
با درو، با خوشه چینیهـــــــــا گذشت
دامنش از خوشه پر از دامن صحرا گذشت
...
خنده میکردم به سوی شرشره
خنده میـــــــآمد ز هــــــر سنگ دره
بچگیام خنده بر لب بر لب دریا گذشت»
(گلچین اشعار، بچگی، ص 31)
«یاران همه جا ولی وطن در یک جاست
هر سنگ وطن مثـــــــال هیکل زیباست
عالـــــــــــم همه جـــــا عزیز لیکن بر من
مادر یکتاست، تاجیکستان یکتاست...»
با هم می خوانیم:
«کُشید این زمانه را که می کُشد ترانه را
درون چشم میکُشد نگاه شاعرانه را
زمانهی هرینهای چو کفش سیر پینهای
به پینهای نمیخرد نبوغ جاودانه را
نکاشته قلمچهی قلم قلم همی کند
به دست صد تبر زنی درخت پرجوانه را
ز جهل نیزه میکشد به تیغ چشم آفتاب
به بیضه حبس میکند همای آشیانه را
به نام خلق کشته شد امید و آرمان خلق
ز نام خلق بافته هزار و یک بهانه را
چو زادبوم آن یکی دهی است مثل چشم بوم
به چشم بوم بنگرد جهان بیکرانه را
یکی سفال پارهای به خم زر رسیده است
یکی زغال پارهای گرفته صد خزانه را
من از طلیعهی سحر پیامآورم، ولی
زمان من نمیخرد طلیعهی زمانه را
الا زمان منجمد! تو دست کم خلل مده
من به سوی جاودان به لب غزل روانه را»
(کلیات لایق – ص 399)
«تاجیک گردنکش و لشکرشکن!
گردن خود بشکند از مکر و فن
تیغ زن؟ آری بتر از صد عدو
خود بزند بر جگر خویشتن
تیر زن؟ آری بزند بی خطا
راست به چشم و به دل هموطن
پوست کند کالبد کشته را
تا بشود طعمهی زاغ و زغن
پاره کند جملهی اعضای او
افکندش دور، نپیچد کفن
سینهی مادر ببرد مست بنگ
گرچه از آن خورده به طفلی لبن
سوختن خانهی مادر ورا
به بود از خانهی نو ساختن
کشتن همملت و یغماگری
این بودش معنی حب الوطن
شاعر دلسوخته دیگر مگوی
از گل و ریحان و ز مشک ختن
شکر بکن زندهای الحال و باز
هست مجالت که بگویی سخن
شکر بکن ز آن که زبان سنان
شرحه نکرده است زبان در دهن
شکر بکن لیک بیندیش ژرف
بر خود و بر کشمکش ما و من
ژرف بیندیش چه اسرار هست
در صف تاجیک و تاجیک بُدن...»
(ص 486 کلیات لایق)
«تاجیک و ایرانی و افغان چرا؟
ما در این دنیا که از یک مادریم!
پیش نصرانی، مسلمانیم اگر
از نگاهِ مسلمین ما کافریم
روز و شب بیدار شمس ِ خاوران
ما ز خوابآلودگانِ خاوریم
حضرت «اقبال»! بر ما بد مگیر
ما اگر در خواب سکته اندریم»
(کلیات لایق – ص 478)
«خیز از خوابِ گران» گفتی، ولی
در سمرقند آنچنان بیمنبریم
در بخارایی که درگاهِ «دَری» ست
با «دَری» گفتن بیرون از دریم
ما تماماً ناتمامیم، ای دریغ
آن نجیبالمنظرِ بیمنظریم
کورهای کورهراهیم، آه، آه
بر سر خود پای لغزش میخریم
ما کیاییم؟ ما کیانیم؟ آصفان
تاجدارانِ گدایِ اَفسریم»
(کلیات لایق – ص 478)
«گردی همه از گردش گردون خوردیم
در عشق غـم لیلی و مجنون خوردیم
از سینهی مــــادران همه شیر سفید
از سینهـــی تاریخ همه خون خوردیم»
«ای کـــــوه بلند قــامت کشور من
دل زنده و سر سفید چون مادر من
من میگذرم تو جاودان خواهی بود
آید به سرت چه روز بعد از سرمن»
«هرچه دارم در این جهان وطن است
وطن است و مدار جان و تن است
گنه ماست حالیه این خاک
مدفن مردگان بی کفن است
با همه اشک و خون و تیر و تفنگ
چه کنم این زمین دیار من است
گرچه میراث مانده از هرمزد
باز هم پایگاه اهرمن است
حیف گردآفرید فردوسی
گرد زاده ببین که گور کن است
تاجیکا! اصل خویش را دریاب
ورنه فردات بینشان شدن است
بازیابی خویش اگر خواهی
بازگشتت به اصل خویشتن است»
کلیات لایق – ص 409
«این چه روز و چه روزگاران است
وهم و تلواسهی هزاران است
در نظر جنگ نی، مصافی نی
هر نفس بیم تیرباران است
مردم سادهباور ما را
جاننثاری به جانشکاران است
رشتهای که ز پنبه میتابند
رشتهی جان پنبهکاران است»
(کلیات لایق – ص 409)
«حرفی ز وطن گویی، تیرت به دهـن آید
اینجا نه وطنگاه و نه جای وطنخواه است
ارواح بزرگـــان شد پاکــوب دو سه کودن
ارواح زده چنــدی با مرتبــه و جاه است»
(کلیات لایق – ص 412)
«الا شعر عجم فردا مرا تو زنده خواهی داشت
الا شور دل دنیا مرا تو زنده خواهی داشت
به زیر سنگهای ثابت و سیار گردونها
الا البرز پا بر جا مرا تو زنده خواهی داشت
الا دیوان حافظ حافظم باشی ز هر مرگی
الا دیوان مولانا مرا تو زنده خواهی داشت»
(کلیات لایق – ص 419)
«صبحی به تاج بیسر ملت گریستم
شامی به مرگ مظهر ملت گریستم
یکپارگیش میکردم آرزو دریغ
بر پاره پاره پیکر ملت گریستم
با چشم خویش دیده زوال یگانگی
بر امت و پیمبر ملت گریستم
چون نه سری نه سروری بود این سرای را
من بر جنازهی سر ملت گریستم
در راه راست میخورد هر دم سکندری
بر قیصر و سکندر ملت گریستم...
گهوارهها تهی شدند از طفل و گریهها
بر فخر هر مظفر ملت گریستم
فرزندهاش بیهدف مردند و بیمزار
من بر مزار مادر ملت گریستم»
(کلیات لایق – ص 460)
«تهمینهام، تهمینهام
از درد و غم دو نیمهام
در حسرت سهراب یل
دُرج غمان شد سینهام
سهراب من، محراب من
خورشید من، مهتاب من
در این جهان بیکسی
یکتای من، نایاب من...
گلچین دورانم گذشت
گلریز بستانم گذشت
تیغی که رستم زد بر او
از جوشن جانم گذشت»
«تاجیک اندر وطن خویش چرا متهم است؟
یا خطا رفته به تاجیک تولد شدنم؟
همه خلقان دگر انجمن آراستهاند
در سمرقند نشد ساخته نیم انجمنم...
گفت علامهی اقبال که برخیز ز خواب
بزدلی گفت فلانیست مخاطب نه منم...
دامن کوه گرفتیم و دم مَرکب خویش
رفت از دست همه دامن دشت و دمنم
ای خراسان، تو بگو، ساحت ایرانویچ کو؟
من از این فاجعه چون شکوه به یزدان نکنم؟..
گریم از آن که تو تنهایی و من تنهاتر
وطنم، آ وطنم، آ وطنم، آ وطنم.»
(کلیات لایق – ص 469)
«سرشت من، نهاد من تو بودی
صفـــــای بامداد مـــــن تو بودی
ایا مادر، به آن سان بیسوادی
نخستین اوستاد من تو بودی»
نخستین اوستاد من تو بودی»
«صاحب سرچشمهایم و تشنهایم
صاحب گنجینهایم و ابتریم
کان فرهنگیم و هنگیمان نماند
فخر تاریخیم و بی پا و سریم
کاوه کو و کورهی آهنگریش؟
مانده مشتی نیمجان سوزنگریم
دیگری گیرد گریبان فلک
ما گریبان خودی را میدریم
دیگران بر غاصبان زور آورند
ما فقط بر اصل خود زورآوریم
بانوان چادر ز سر افکندهاند
لیک در فرهنگ زیر چادریم»
(کلیات لایق – ص 477)
«ملک سنگستان و ما بی سنگریم
سر به سر سردار و ما بی سروریم
پنبه در گوشیم ما و رهبران
چون که ما خلقان پنبهپروریم
فخر ما باشد سر بام جهان
خاک بر سرمان که بی بام و دریم
در جهان باشد بترحالی فزون
زان بترها چند و چندان بدتریم»
(کلیات لایق – ص 477)
Комментарии
Отправить комментарий